رایین پسر مهربون مامان و بابارایین پسر مهربون مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پسر مهربون ما♥

بابایی دوست دارم، روزت مبارک

  http://news.niniweblog.com/cat4.php : اینجا هم برای بابایی مطلب گذاشتم. بابایی عزیزم خسته نباشی شبها که می یای خونه من خوابم ،حواسم هست می ییای آروم منو میبوسی تا مبادا بیدار بشم. وقتی هم مییای و من بیدارم اونقد باهام بازی میکنی  که من دیگه خسته میشم. بابایی میدونم ماما بهم گفته که کارت خیلی سخته ،من و ببخش که نمی تونم برات یه هدیه بگیرم  مامانی گفت:گاهی  کلمات خیلی قشنگ تر و زیباتر از بهترین هدیه های دنیا هستن   .پس من هم با تمام  وجود و از تهه تهه تهه قلب کوچولوم بهت میگم:  بابایی دوست دارم روزت مبارک ...
17 مرداد 1390

همگی رفتیم سد طالقان

90/3/14  مامان و بابا یه چند روزی تعطیل  بودن مامان جون و دایی نیما خاله ویدا عمو آیدا محمدهمه بودناز ارومیه هم دایی و زن دایی و تارا و کوروش اومدن همگی رفتیم  سد طالقان ، صبحانه رو یه جای خیلی خیلی قشنگ خوردیم خیلی خوب بود هیجان داشتم پر از درخت توت بود.برای ناهار هم رسیدیم سد بابایی  و دایی برامون کباب درست کردن  . این عکس و دایی نیما ازم گرفته  هی گفتم دایی عکس نگیر ریا میشه !!!!!!!!!!!! همه میفهمن منم رانندگی بلدما.       ایجا هم روز بعدش بود که همهگی با هم رفتیم پارگ گفتگو  .   ...
17 مرداد 1390

خاله راشین عکسمو گذاشت تو روزنامه

5شنبه با ماما و بابا رفتیم آتلیه که عکس بندازیم خیلی خسته شدم،ولی فکر کنم عکسام خیلی قشنگ بشن.   مامانم تو محل کارشون یه دوست خیلی خوب داره که عین خاله برام می مونه اسمش خاله راشینه خاله راشین عکسمو گذاشت تو روزنامه  مرسی خاله راشین . http://www.ettelaat.com/ethomeedition/todaypdf/m8.pdf   ...
17 مرداد 1390

ماهگیت مبارک عزیزدلممممممممممم

        ماهگیت مبارک عزیزدلممممممممممم جوجوی مامان  بهت تبریک میگم اولین و دومین مروارید پسمل ماما نیش  زد ......................هورا هورا  رایین جان عزیز دلم  امشب که آخرین روز یا شب 9 ماهگیت بود تونستی یه قدم کوچولو برداری  عزیزم امید وارم توزندگی قدمهای زیادی به سمت خوشبختی برداری . خدارو شکر که خیلی اذیت نشد... این چند روزه یکم نق نقو شده بود اما خدارو شکر اونجوری که من انتظارشو داشتم نبود یعنی تب  اسهـال و... رو به همراه نداشت فقط دو روزی بی اشتها شده بود . همیشه به خاطر زجرایی که بچه ها سر دندون در آوردن می کشن از دندون تو ذهنم یه غول ترسناک ساخته ب...
17 مرداد 1390

می تونم دستمو بگیرم به میز یا دیوار و بلند بشم.

خیلی هیجان انگیز شده الان دیگه می تونم دستمو بگیرم به میز یا دیوار و بلند بشم. دلم واسه مامان جون خیلی می سوزه آخه همش دنباله منه که مبادا بیفتم و سرم بخوره به جایی. تازه دیگه بابابا  هم میگم. ...
17 مرداد 1390

رایین جون 2 قدم را میره ♥♥♥♥♥

تازگی یا میتونم   دو سه قدم راه برم  خیلی حس قشنگیه  البته هی میخورم زمین و لی دوست دارم مامان جون میگه فکر کنم  رایین جان  تا آخر ماه بتونه  قشنگ راه بره .   تازگی یا پسر خاله مامان اومده اونقدر خوب ویولن میزنه که نگو  منم نگاش میکنم و شروع میکنم به خوندن     ...
17 مرداد 1390

تقدیم به خاله فرزان و خاله نگین عزیزم

تقدیم به خاله فرزان عزیزم و خاله نگین مهربون  که خیلی از من دورن   خاله نگین مهربونم ماما نی خیلی از تو تعریف میکنه و همیشه  مطالب و پیغام های شما رو برام می خونه ،خیلی خیلی ممنونم که مطالب وبلاگم رو می خونی و برام پیغام های زیبا و قشنگ میزاری .امیدوارم یه روزی بتونم ازنزدیک ببینمت.  از طرف رایین   سلام خاله جون جونی خیلی خیلی ممنون که هر روز به وبلاگم سر میزنی و برام پیغام های خوشگل و خوب میزاری و باز هم ممنون که خاطراتی که از مامانی داری بهم میگی ،امیدوارم زودتر ببیان تهران تا ببینمتون. به عمو حمید هم سلام برسون دوست دارم رایین.   دوستون دارم .   ...
17 مرداد 1390

سفر به همدان

تعطیلات بابایی شروع شده بود  مامانی هم از روزنامه 6 روزی مرخصی گرفت و با هم رفتیم همدان  البته به زور مامان جون و عزیز رو هم بردیم. خیلی خوش گذشت .هر چند من یکم بی اشتها شده بودم مامانی گفت شاید سرما خورده باشم به خاطر همین توی روستای   لالجین  رفتیم درمانگاه چقدر دلم برای نینی های اونجا سوخت ،خدا رو شکر کردم که تو شهر خوب که امکاناتش زیاده دارم زندگی می کنم.... خلاصه خانم دکتر روستای لالجین گفت نه گلوم چرک نکرده و سرما هم نخوردم  ....   رفتیم غار علی صدر خیلی خیلی خوب بود ،بابایی  از غار ، آرامگاه بوعلی ،گنجنامه ،و...حسابی عکس گرفت بنده خدا مامان جون همش میگفت من مراقب رایین هستم شما برین  ...
17 مرداد 1390
1